هیچکس اطاق صورتی را نکشت

ساخت وبلاگ
بازیگر مورد علاقه ی من بین ایرانیا تا ابد رضا عطارانه :) جوری که همه چیز رو واقعی جلوه میده منو شیفته و فریفته میکنه فیلم طبقه ی حساس رو دیدم امشب... آخر فیلم رضا عطاران که نقش شوهر بسیار غیرتی و متعصب رو بازی میکنه کنار جنازه ای که توی قبر زنش گذاشتن و اون از قبر درش اورده چون غیرتی شده دراز میکشه  کل فیلم رو داشته تقلا میکرده که این اتفاق بیوفته و اون قبر خالی بشه که خیالش راحت بشه جسد مردی روی جسد زنش قرار نگرفته :) وقتی کنار جنازه دراز میکشه تو یه شب سرد شروع میکنه باهاش حرف زدن و توهم میزنه که جنازه جوابشو میده یه مکالمه خیلی ساده بین یه مرد و یه جنازه  جنازه بهش میگه موهام تو چشممه داره اذیتم میکنه و اون با احترام و محبت مو رو براش کنار میزنه و یه دسته مو از کله ی جنازه کنده میشه و دو تایی میزنن زیر خنده و چند دقیقه فقط میخندن آخر فیلم رضا عطاران تو قبر بغلی قبر زنش میخوابه دستش رو میذاره رو دیواره ی بین دو قبر و آروم میگه دلم برات تنگ شده فروغ. و برف میباره این سکانس همیشه منو دیوانه وار غمگین میکنه برای مرد بی احساس و گاهی بی وفا و الکی غیرتی که حالا فهمیده چقدر زنش رو دوست داشته و به علت غرور و لجبازی حتی یه قطره اشک هم براش نریخته ولی در نهایت میره یه شب دیگه کنارش بخوابه  یه شب سرد برفی تو قبرستون تو قبر کناری مرگ و فقدان عجیبترین اتفاقات جهانن  رضای عطاران درخشان بازی میکنه مخصوصا نقش هایی که رگه هایی از فقر و بیچارگی داشته باشن  من فکر میکنم که زندگی مثل بازی های رضا عطاران باید ساده باشه گمون نمیکنم تکنیک و فن خاصی رو پیاده کنه عطاران فقط خیلی ادما رو نگاه کرده خیلی خوب تیپ ها رو به خاطر سپرده منم ادما رو زیاد نگاه میکنم شاید به چشم هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1402 ساعت: 21:53

به تاریخ مطالب نگاه میکنم یهو متوجه میشم از بازه ی مرداد تا دی ماه ۱۴۰۱ اینجا چیزی ننوشتم دارم بهش فکر میکنم به اینکه اتفاقا بازه ی پر اتفاقی بود برای من شروع به کارم کار به صورت جدی به عنوان پزشک‌ خانواده در یکی از روستاهای اطراف شهرم تو اون بازه بود که من با پوریا اشنا شدم تو همون بازه حس کردم بهش علاقه دارم  تو همون بازه باهاش دوست شدم تو همون بازه متوجه شدم به درد هم نمیخوریم و کات کردم تو همون بازه کلاس زبانمو به صورت جدی شروع کردم تو همون بازه برای اولین بار تو زندگیم حقوق گرفتم  خیلی کارا کردم تو اون بازه خیلی چیزا رو تجربه کردم ولی انگار همه چی رو با چشم بسته انجام دادم یا مثلا بعدش یه ضربه به سرم خورده و با اینکه همه چیز رو یادمه هیچیش رو تا نخوام به خاطر نمیارم تو همون بازه بود که من با نبودن علی تو ایران کنار اومدم تو همون بازه بابام رفت پیش علی و وقتی برگشت فهمیدم سکته مغزی کرده تو همون بازه جواب پاپ اسمیر مامان بد شد و رفتیم برای نمونه برداری چقدر بازه ی سخت و سنگینی بود برام چقدر زندگی بالا و پایین داره رو فقط هر ادمی خودش میدونه ولی مهم اینه که من هنوز زنده م هستم... نفس میکشم  و دارم زندگی میکنم هرچند خیلی شاد و فرخنده نباشم :) هرچند گاهی حس کنم زیادی منفی بافم ولی خب نمردم :)  هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 58 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1402 ساعت: 21:53

بابا بعضی شبا تو خواب صدا میزنه: مریم؟! مریم مامانمه بابا و مامان هیچوقت عاشق هم نبودن! راستش حتی فکر میکنم خیلی وقتا بیشتر از اینکه همدیگه رو دوست داشته باشن از هم متنفرن... مامان خیلی وقتا بود که میگفت بابات رو به خاطر شما دو تا تحمل کردم و میکنم... ولی از وقتی رفته از ایران گویا بیشتر از همه جای خالی بابا رو حس کرده! خاله میگفت گفته هیشکی شوهر آدم نمیشه :)) مامان و بابای من هیچوقت مثال خوبی از زندگی زناشویی نبودن! راستش یکی از دلایل بزرگ من برای ترس از ازدواج هم بودن! هیچوقت خیلی کنار هم خوشحال نبودن! ولی انگار همین آرامش نسبی و جنگ و دعواهای دائمی و داد و بیداد بابا و حرص دراوردن مامان شده زندگیشون شده تمام چیزی که دارن و بهش عادت کردن و گاهی دوستش دارن... من نمیدونم این مدل خوبه یا بد! نمیدونم اصلا این اسمش زندگیه یا نه! من فقط میگم اینم یه نوعشه! که تهش آدم به کسی که فکرشو نمیکنه بیشتر از همه ی آدمایی که میشناسه دل ببنده... هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1402 ساعت: 21:53

آسمون امشب سفیده  روشنه نمیدونم چرا روزگار میگذرونم بی اونکه بفهمم دارم چه میکنم منزوی تر از همیشه م ولی اصلا تا یادم نیاد که کسی نیس حسش نمیکنم سر کار رفتن برام نعمته این روزا اونجا شده عین مدرسه وقتی که بچه بودم دوستام اونجان و کمی معاشرت و شیطونی میکنم و وقتی میام خونه از پوسته ی اجتماعی درمیام و لباس انزوا تن میکنم و میخزم تو غار تنهایی تا از سکون و سکوتش فیض ببرم بی اونکه کسی تماشام کنه اصلا نمیخوام این روزا هوشیار باشم این هپروت نیمه خودخواسته برام خیلی خوبه مامان زنگ زد و تماس رو به کوتاهترین شکل ممکن قطع کردم زهره هم چند وقته که جوابشو نمیدم پوریا هنوز خسته نشده و داره تحملم میکنه آرین هم تحملم میکنه اما به نوع دیگری  اگه میخونی سلام :) دلم میخواد ماهی بشم به قول خانم رامش ماهی شم و تو سکوت باله هامو برقصونم و خنکی آب از روی بدنم رد شه  یواش یواش برم به دریا برسم... هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 15:27